صبح رفتی بازارچه تا ترقه یا به قول خودت جرقه بخری که نداشتن و به بابا زنگ زدی تا برات بگیره. بابا ساعت پنج اومد خونه و کلی فشفشه و ترقه گرفته بود. از اون موقع تا ساعت ۸ پشت پنجره بودی و منتظر، تا همسایه ها بیان و مراسم رو شروع کنند و مدام گزارش می دادی که الان آتیش روشن کردن، الان دونفر شدن، حالا 3 نفر و.... تا رفتیم پایین وسایلت که تمام شد، جمعیت کم شده بودند و تک و توک مونده بودن. گفتیم بریم بالا، بعد از شام بیاییم که قهر کردی و با چهره آویزون برگشتی😗 ...